آنم آرزوست

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم  /  با کافران چه کارت؟ گر بت نمی پرستی

Friday, October 26, 2007

من هستم پس می اندیشم
می اندیشم و به واقعیاتی جز خودم پی می برم
ذهن من واقعیات گوناگونی را درک می کند
جهان، مجموعه ای از واقعیات است
این گوناگونی به چیستی واقعیات بر می گردد و در هستی همگی مشترکند
تصور یک چیز- یا ماهیت - در ذهن به معنی واقعیت داشتن آن نیست
ماهیت می تواند وجود عینی داشته باشد و می تواند وجود عینی نداشته باشد
آنچه واقعیت دارد ماهیتی است که وجود عینی دارد - این فقط یک تفکیک ذهنی است
جهان مجموعه ای از ماهیت هایی است که وجود دارند
ماهیت - این چیست؟ - حاصل مدلسازی ذهن من است و ماهیت یک واقعیت می توانست به شکلی دیگر باشد
این شک در ماهیت موجب شک در وجود یک واقعیت نمی شود
جهان مجموعه ای از وجودهاست که ذهن من آنها را به شکل های گوناگون می بیند
نمی دانم حقیقت وجود چیست اما متفاوت از چیزهایی است که درک می کنم
این شکلهای گوناگون ممکن بود وجود نداشته باشند
هر آنچه که امکان داشت وجود نداشته باشد، برای وجود نیازمند علت است
مجموعه وجودهایی که امکان داشت وجود نداشته باشند، نیازمند وجودی است که امکان نداشت وجود نداشته باشد
این موجود را واجب الوجود نام می نهم، این فقط یک نامگذاری است
***
پی نوشت1: اگر نفهمیدید سعی نکنید بفهمید چون باید اقلا 100 صفحه می نوشتم تا این مدتی که نبودم و می اندیشیدم اینجا جا بشود
پی نوشت2: جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم / خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم : خیلی سخت بود

Wednesday, September 26, 2007

اثبات وجود خدا ؟

نمی دانم در این اوج بیماری که حتی کتابی که به دست داشتم را از شدت سردرد به زمین انداختم، ناگهان چه شد که برهان وجوب و امکان به ذهنم خطور کرد و گویی چیزی در آن دیدم – یا یافتم- که تا به حال ندیده بودم – یا دیده نشده بوده- و پس از آن که کتاب تبیین براهین را – بدون سردرد! – خواندم، نگاه دیگری داشتم...«علیت» پدیده ای است که ازآن بسیار شنیده ایم، هم در فلسفه اسلامی از آن سخن می گویند، هم در فلسفه غرب، هم در کوانتوم، هم در تکامل و ... و شاید به گفته آن دوست فیلسوفمان، انکار آن، انکار علم باشد. بحث در رابطه با آن بسیار زیاد و پیچیده است، عده ای آن را یک قانون بدیهی و عده ای دیگر آن را ناشی از استقرای ما از مشاهداتمان می دانند. هر چه باشد، من علیت را قبول دارم. بهتر بگویم : ضرورت علی میان اشیاء وجود دارد. اگر من به این شیشه سنگی بکوبم، می شکند، چون میان برخورد سنگ و شکستن شیشه، ضرورت علی وجود دارد
اما این ها، همه ضرورت علی اند! و نه ضرورت منطقی. ما می توانیم بگوییم طبق فلان قانون با برخورد شیشه و سنگ با شدتی خاص، شکستن رخ می دهد. اما نمی توانیم بگوییم «چرا» این قانون وجود دارد. به عبارتی از ضرورت منطقی برای این پدیده وجود ندارد. از دید منطق – و نه قوانین علی فیزیک! – می شد که با برخورد سنگ به شیشه، سنگ در آن متوقف شود! این اتفاق یکی از بی نهایت شیء موجود در فضای منطقی است که البته در جهان ما فقط یکی از آنها تبدیل به قانونی علی شده است و ما آن را مشاهده می کنیم
خوب، گفتم که من ضرورت علی را در پدیده هایی که در این جهان مشاهده می کنم قبول دارم. حال می خواهم یک تقسیم بندی منطقی انجام دهم. تقسیم بندی منطقی یعنی تقسیمی که به حکم عقل، همه حالتهای ممکن را در بردارد. مثلا اگر بگوییم اعداد طبیعی یا فرد هستند، یا زوج هستند، یا هردو و یا هیچکدام، یک تقسیم بندی منطقی صورت داده ایم که البته دو مجموعه زیرتقسیم ما (هم فرد هم زوج و هیچ کدام) هیچ عضوی ندارند. اما به هر حال اگر کسی نداند که فرد و زوج یعنی چه و این تقسیم بندی را ببیند، عقلا تایید می کند. تقسیم بندی ای که من می خواهم از اشیاء صورت دهم به این شکل است: یا وجود در ذات آن است و یا وجود در ذات آن نیست. (اصولا این نوع تقسیم که یا الف، ب است یا نیست یک تقسیم بندی ثنایی منطقی است که هر عقل سلیمی بر صحت آن مهر تایید می گذارد، راستی وارد بحث منطق فازی نشوید، وجود و عدم را به منطق فازی راهی نیست!) پیچیده شد؟ ساده تر می گویم: یا ضرورتا باید موجود باشد یا ضرورتی در وجود آن نیست. آنچه که ضرورتا باید موجود باشد که ضرورتا موجود است و آنچیزی که ضرورتی به وجود آن نیست، برای وجود نیاز به علت دارد
چیزهایی که ما می بینیم، همه از نوع دوم اند، می دانم! نیاز به علت برای آنها ضروری است. اما، اما این یک ضرورت علی است نه منطقی. عقل محض اگر بنشیند و با خود بیندیشد، نمی گوید که نمی توان شیئی داشت که به ذات موجود باشد و بی نیاز از علت. این مشاهدات ما از جهان است که از این فضای منطقی تنها یک زیرفضای منطقی اش را برایمان «مقبول» می کند
خوب، فکر کنم می توانیم وارد برهانمان شویم. همه چیزهایی که من مشاهده می کنم، برای موجود شدن، نیاز به علت دارند. همه! حتی اگر داکینز با نظریاتش بتواند – که فعلا نتوانسته! – شکل گیری حیات را توجیه کند. حتی اگر هاکینگ دوست داشتنی با نظریاتش بتواند – که او هم فعلا نتوانسته – پیدایش جهان را توصیف کند. (که اگر هم بتواند، تنها از بیگ بنگ به بعد را می تواند) و ... . همه اینها موجب نمی شود که من این ادعا را نکنم که اشیائی که من در این جهان مشاهده می کنم، نیاز به علتی برای موجود شدن ندارند، که دارند
خوب، چه کنیم؟ با مجموعه وسیع و باشکوهی از اشیا مواجه ایم که برای وجودشان نیاز به علت داریم. (روی شکوه اشیاء بحث نمی کنم، که آن را شاید بتوان با انتخاب طبیعی توجیه کرد، بحثم وجودی است) بهتر است به تقسیم بندی منطقی خود برگردیم، اشیاء یا ضرورتا باید موجود باشند یا ضرورتی در وجود آنها نیست. اگر قبول کنیم که همه آنچیزی که ما از این جهان مادی می شناسیم از نوع دوم است که نیاز به علت دارند، توجیه این پدیده توسط آن علت و ادامه دادن این روند دردی را دوا نخواهد کرد. کافی است از بالا نگاه کنیم تا مجموعه ای را ببینیم که در آن تعداد بی شماری شیء نوع دوم وجود دارد که ما برای علت وجودی مجموعه آنها حرفی برای گفتن نداریم
دو راه داریم: یا بپذیریم که خلقت از عدم امکان پذیر است و بنابراین، این مجموعه موجودات از عدم به وجود آمده اند. و یا اینکه بپذیریم شیئی از دسته اول- آنچه که وجود در ذات آن است و برای آن ضروری است – موجود بوده و موجودات دیگر را وجود بخشیده... این یک انتخاب است؟؟
پ.ن1: به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
پ.ن2: زندگی، حالا داره قشنگ می شه، چیزی که کمبودش رو حس می کنم، یه جور باور با تک تک ذرات وجودمه، چیزی که البته به هر کسی نمی دن
پ.ن3: برترین اعمال در شب قدر، بحث علمی است. (امام صادق) کسی پایه است کمی از رسم و رسومات شب قدرهای هنجارشده خارج شویم؟ البته اگر نمی ترسیم که بحث از وجود، آنهم در شب قدر، سرنوشت سال آینده را سیاه رقم بزند

Friday, September 21, 2007

هوشیاری

پرسش این بود: کامپیوترهای فعلی، می توانند صحبت را بفهمند، حتی به سوال شما جواب دهند و نیز برترین شطرنج باز جهان را شکست دهند. آیا کامپیوترهای فعلی، «هوشمند» هستند؟ به عبارتی آیا مانند انسان هوشیار به حساب می آیند؟ بگذارید مساله را از دید دیگری مطرح کنیم. فرض کنید تکنولوژی سیلیکونی بشر به حدی برسد که بتواند نورون های مغز و نیز ارتباط بین آنها را به طور کامل بسازد، آیا مغز ساخته شده درست مانند مغز انسان خواهد بود؟ هوشمند و هوشیار؟
دیوید چالمرز می گوید فرض کنید یک نورون از نورون های مغز را با مدل سیلیکونی آن جایگزین کنیم، مغز فعلی همان مغز قبلی خواهد بود. نه؟ حال این کار را برای نورون دوم و سپس سوم و ... تا آخرین نورون مغز ادامه می دهیم. اکنون مغزی کاملا سیلیکونی داریم، که البته درست مانند مغز اول کار می کند و سپس نتیجه می گیرد که اگر تکنولوژی به آن حد برسد، مغز ساخته شده از روی مغز انسان تمام ویژگی های مغز انسان را خواهد داشت
جان سرل یکی از بزرگترین مخالفین این نظریه است. وی معتقد است که هوش مصنوعی هرگز نمی تواند مانند انسان هوشمند و هوشیار باشد و به عبارتی «درک کند» آنچه را که انجام می دهد. وی با مثال اتاقک چینی خود، نظریه اش را به وضوح بیان می کند. انگلیسی اش را اینجا می گذارم چون حال نوشتن ترجمه اش را ندارم، ایرادی دارد!!؟

“Imagine a native English speaker who knows no Chinese locked in a room full of boxes of Chinese symbols (a data base) together with a book of instructions for manipulating the symbols (the program). Imagine that people outside the room send in other Chinese symbols which, unknown to the person in the room, are questions in Chinese (the input). And imagine that by following the instructions in the program the man in the room is able to pass out Chinese symbols which are correct answers to the questions (the output). The program enables the person in the room to pass the Turing Test for understanding Chinese but he does not understand a word of Chinese.”
نمی دانم درست فکر کردم یا نه! اما ایده ای که نظریه تکامل در ذهنم مطرح کرد، موجب شد به استدلالی برای رد هوشمندی مغز ساخته شده بیابم. فرض کنید که مغزی هوشمند ساخته ایم. به عبارتی تکنولوژی آی سی ها و سیلیکون های فعلی به جایی رسیده است که مغز انسان را مدل کرده ایم. با توجه به آنچه در تکامل می بینیم، دنباله پیوسته ای از تغییرات کوچک وجود دارند که مغز ساخته شده را به کامپیوترهای ساده فعلی وصل می کنند. به عبارت بهتر، فرض کنید مغز ساخته شده را الف بنامیم. مغزی که تنها یک جهش کوچک (مثلا یک نورون) با الف فاصله دارد را الف1 می نامیم. مغزی که یک جهش کوچک با این یکی فاصله دارد را الف2 و همینطور تا به به کامپیوترهای فعلی برسیم. پس ما از کامپیوترهای فعلی تا مغز هوشمندمان با طیفی از تغییرات کوچک مواجه ایم. حال یا باید کامپیوترهای فعلی را هوشمند بدانیم (من که آنها را یک مشت ابله می دانم که هرچه من می گویم انجام می دهند!) یا اینکه در جهش اول هوشمندی ایجاد شده! که طبیعتا با یک جهش کوچک ناگهان یک کامپیوتر این فاصله عمیق از درک کردن تا درک نکردن را طی نمی کند! و همینطور تا آخرین جهش پیش می آییم و به مغز مورد نظرمان می رسیم. نتیجه آنکه مغز مورد نظر ما هوشیار است، اگر و فقط اگر یا کامپیوترهای فعلی هوشیار باشند و یا اینکه در یک جهش کوچک تکنولوژی ناگهان هوشیاری پدید بیاید که هردو غیر ممکن به نظر می رسند، نه؟
پ.ن1: نمی دانم سیر تکامل چگونه مفهوم عشق را ایجاد کرده. عینک داروینیسم بعضی وقتها حالم را به هم می زند
پ.ن2: زندگی انقدر پیچیده است که وظیفه ما جز آن نیست که آنرا ازآن پیچیده تر نکنیم. می خواهم زندگی را به شدت ساده و بی ریا بازی کنم
پ.ن3: چند نفری هستند که به عنوان یک دوست، خیلی دوستشان دارم

Thursday, September 13, 2007

دست و پا زدن

ریچارد داکینز - از بزرگترین حامیان زنده تکامل - کتابی دارد به نام : ساعت ساز کور. توی آن نظریه تکامل را توضیح داده و به برخی انتقادات پاسخ داده. هنوز کامل نخوانده ام، اما به جاهای زیبایی رسیده ام. الان قصد توصیف نظریه تکامل را ندارم (فقط این را بگویم که یک توصیف ستودنی از چگونگی پیدایش ماست، به نظرم برخی ایرادهایی که برآن می گیرند خیلی جدی است!) اما چیزی که اینجا می خواهم بگویم، در مورد فصل ششم کتاب است با عنوان : زادگاه ها و معجزه ها. که اختصاص دارد به پاسخ این سوال : «منشاء حیات چیست؟» یعنی وقتی ما توانستیم از دی.ان.ای ها تا انسان توصیفی به نام تکامل کشف کنیم، این دی.ان.ای ها خود از کجا آمده اند؟ نخستین حیات چه طور پدید آمد. حدود 30 صفحه است این فصل و مختص به به توضیح نظریه ی کراینز-اسمیت در مورد منشاء حیات. البته گویا نظریه دیگری که در این مورد وجود دارد و سوپ مولکولی نام دارد را داکینز در کتاب دیگرش ژن خودخواه شرح داده. نظریه کراینز-اسمیت بر پایه آزمایش معروفی است که در راهنمایی انجام دادم. محلولی فوق اشباع از ماده ای که قابلیت بلور شدن دارد درست کردم و نخی که یک تکه از بلور همان ماده را به خود وصل داشت را در آن آویزان کردم و بعد از یک روز نیمی از حجم ظرف تبدیل به بلور شده بود
فعلا نمی خواهم به شرح این فصل بپردازم، فقط بگویم که برای توصیف حیات نیاز به مولکولهایی خودتکثیرکننده داریم و این نظریه آنها را همان بلورها می داند. وقتی آنرا می خواندم برایم نامحتمل بود. گمان کردم ایراد از این است ک اولین بار است چنین چیزی می خوانم. یکبار دیگر خواندم! اصلا نتوانستم ذهنم را کمی - فقط کمی - قانع کنم که حیات اینگونه پدید آمده. بعد کمی جلوتر، داکینز چنین نوشته بود
در واقع تمام نظریات منشاء حیات دور از ذهن به نظر می آیند. آیا به نظر شما برای ایمکه اتمهایی که مرتبا و تصادفی با هم برخورد می کنند، مولکولی بسازند که خودش را تکثیرکند، به یک معجزه نیاز است؟ البته خودم هم گاهی چنین تصوری دارم. اجازه بدهید کمی عمیق تر به موضوع معجزه بنگریم
و ادامه می دهد و سعی می کند که به ما بفهماند این پدیده غیرممکن می تواند رخ دهد. اما در آخرین پاراگراف جمله ای دارد، زیبا! می گوید
نکته مهم این است که ناتوانی ما در بیان دقیق چگونگی به وجود آمدن حیات به هیچ وجه به معنی شکست دیدگاه داروین در مورد جهان نیست
احساس دست و پا زدن داکینز با آن چهره دوست داشتنی اش، خنده ام گرفت! جالب نبود؟
البته نمی گویم که نمی توان نظریه ای در مورد منشاء حیات داشت. علم بی رحمانه می تازد. اما مساله این است که این نظریه هایی که من می بینم، حداکثر برای تفریح مناسب اند که ببینم یک سری آدم ها این ایده ها را دارند. من نمی توانم با این توهمات - هرچند شانسی برای درست بودن داشته باشند- زندگی کنم. اگر داکینز می تواند، به من چه؟
پ.ن: تابستانی بود پر از فکر و فکر و فکر. اصلا حوصله شروع سال تحصیلی را نداشتم چون احساس می کردم تازه زمانی است که باید بیشتر فکر کنم! در این ناراحتی از شروع ترم بودن که ناگهان دیدم باید بروم برای افطار نان بخرم: ماه رمضان است. حسی غریب دارم امسال، اما هرچه هست، یک ماه دیگر برای خوب فکر کردن وقت دارم

Saturday, September 8, 2007

از زبان خودش


قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلَى مَن يَشَاء مِنْ عِبَادِهِ وَمَا كَانَ لَنَا أَن نَّأْتِيَكُم بِسُلْطَانٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ

وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ

وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُم مِّنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ

وَلَنُسْكِنَنَّكُمُ الأَرْضَ مِن بَعْدِهِمْ ذَلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيد
ِ
وَاسْتَفْتَحُواْ وَخَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ

مِّن وَرَائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَى مِن مَّاء صَدِيدٍ

يَتَجَرَّعُهُ وَلاَ يَكَادُ يُسِيغُهُ وَيَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَمَا هُوَ بِمَيِّتٍ وَمِن وَرَائِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ

مَّثَلُ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُواْ عَلَى شَيْءٍ ذَلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ بِالْحَقِّ إِن يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ

وَمَا ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ

Friday, September 7, 2007

برای خودم

داشتم فکر می کردم. به اینکه می خواهم چه کنم. شش ماه پیش به اینکه می خواهم اقتصاد بخوانم مطمئن بودم. اما تردیدهای فکری شش ماه اخیر نفوذ خود را از ذهن فراتر بردند و در زندگی ام تاثیر عملی گذاشتند. هم دوست داشتن را برای ام راحت تر کردند و هم آینده را برای ام مبهم تر. حرفهای دو شب پیش با فرید خیلی دیدم را عوض کرده بود. همینطور حرفهای آن شب اردو با علی روحانی. همه چیز دست به دست هم داده تا به این نتیجه برسم که سوالهایم و علاقه شخصی ام مهمترین معیار تصمیم گیری ام خواهد بود. بلندپروازانه به این می اندیشم که باید آنچه که دوست دارم، و آنچه برایم ارزش دارد را بیابم و به دنبالش بروم و البته به آن خواهم رسید. اما این بلندپروازی، تازه اول دشواری است، می دانی چرا؟
اگر بخواهم چیزهایی که دوست دارم را شرح دهم، کتابچه ای نیاز است، فقط لیست آنها را برای خود نوشتم : فلسفه اسلامی، فلسفه غرب و زیرشاخه هایش، روانشناسی، نورو ساینس، نظریه بازی ها، علوم شناختی(کاگنتیو ساینس)، زیست شناسی تکاملی، کیهان شناسی، کوانتوم و نسبیت، هوش مصنوعی، اقتصاد، جامعه شناسی، حقوق
برای تصمیم گیری، کار بسیار دشوار است! علاقه به تنهایی گویا کافی نیست. اما قدری تامل، مشکوکم می کند بین دو سوال : آیا جواب پرسشهایم در جایی غیر از فلسفه خواهد بود؟ و دیگر اینکه آیا برای پرداختن به علاقه یا یافتن سوال لزومی به پی گیری آکادمیک آن موضوع است؟ گمان می کنم جواب هر دو سوالم خیر باشد! و این یعنی سردرگمی بیشتر برای انتخاب آینده آکادمیک. نتیجه ای که می گیرم این است که فعلا باید دو کار انجام دهم : هم بیشتر فکر کنم و هم بیشتر بخوانم، خیلی بیشتر

Monday, September 3, 2007

فقدان شواهد کافی؟

از برتراند راسل پرسیدند اگر بمیرد و خود را در محضر خدا بیابد، و خدا از او بپرسد که چرا به من اعتقاد نداشتی چه خواهد گفت. راسل پاسخ داد: فقدان شواهد کافی خدایا، فقدان شواهد کافی
پ. ن : شکن گیسوی تو، موج دریای خیال، کاش با زورق اندیشه شبی، بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم، کاش بر این شط مواج سیاه، همه ی عمر سفر می کردم

Monday, August 20, 2007

رد برهان شرط بندی پاسکال

برهان شرط بندی - یا قماربازی - بلز پاسکال برایم مبهم بود. خوب به آن نمی اندیشیدم و همواره اینگونه به نظرم می آمد که حرفش چندان نامعقول نیست، هرچند به دلم نمی چسبید... تا اینکه الان و در این نوشتار می خواهم حاصل فکر اخیر خود را بنویسم و خیلی راحت این برهان را رد کنم
برهان شرط بندی چه می گوید؟ این برهان می گوید که ما می توانیم به خدا اعتقاد داشته یا نداشته باشیم. پاسکال می گوید من در یک شرط بندی به خدا معتقد می شوم، که اگر خدا حقیقتا وجود داشته باشد من این شرط را برده ام! و اگر وجود نداشته باشد چیزی بیش از منکران از دست نمی دهم. اما اگر احیانا معتقد به عدم وجود خدا شوم و او وجود داشته باشد، تا ابد در عذاب خواهم بود. تقریری شبیه از این برهان را در زیرنویس کتابهای بینش دبیرستان و از زبان حضرت علی(ع) به یاد دارم... برهان جالبی است، نه؟
اما رد کردن آن برای من، ساده تر از تصورم بود. احتمالا می گویید این جوانک چگونه به خود جرات داده در مورد بلزپاسکال اینگونه حرف بزند! مساله این است که مدتی است با اسمها کاری ندارم! حرفهایشان را می شنوم و در ترازوی عقل و وجدان خود قرار می دهم. پاسکال هم به نظرم در این برهان بسیار خطا رفته است و به عبارت بهتر، مفهوم اعتقاد نفهمیده است
من می توانم تصمیم بگیرم نماز بخوانم، می توانم تصمیم بگیرم روزه بگیرم، می توانم تصمیم بگیرم به دختر محبوبم نگاه نکنم! حتی می توانم تصمیم بگیرم نماز شب بخوانم و حتی می توانم تصمیم بگیرم به خاطر امام حسین(ع) اشک بریزم... اینها را می توانم تصمیم بگیرم، اما نمی توانم تصمیم بگیرم به چیزی اعتقاد داشته باشم. اعتقاد چیزی نیست که با تصمیم گیری پدید بیاید و یا با شرط بندی! برای باور، برای اعتقاد و برای ایمان به یک چیز، نیاز به باور و اعتقاد درونی است. نمی توان شرط بست خدا وجود دارد و در نتیجه به خدا معتقد شد، مگر یک اعتقاد تقلبی! و این اعتقاد هرگز حقیقی نخواهد بود
افسوس که خیلی ها خواسته یا ناخواسته با این برهان زندگی می کنند. نمی دانم خداوند - اگر وجود داشته باشد - شخصی را ترجیح می دهد که شک می کند، جستجویی صادقانه می کند و بی غرض حرف همه را می شنود و به دنبال حقیقت زندگی را ادامه می دهد و حتی به او معتقد نمی شود! یا کسی را که از سر ترس می گوید که روی وجود خدا شرط می بندم و دیگر هیچ... !!؟

Sunday, August 19, 2007

ترس و لرز

فلسفه من در زندگی، نه همان فلسفه برتراند راسل، نه هایزنبرگ و نه ملاصدراست. از دید من هرکس فلسفه «خودش» را در زندگی دارد. چرا؟ چون هر کس تنها خودش است. تنها اوست که در این خانواده، در این زمان، در این مکان و با این پیشینه فکری بزرگ شده و خودش را می فهمد. می توان و باید از تصمیم پیشینیان بهره جست، اما انتخاب یکی از آنها و/یا رد یکی از آنها با من است، نه هیچ کس دیگر
حال نگاه می کنم به آنچه در پیشینه ام بوده : انسانهایی فرهیخته مانند علی(ع)، امام حسین(ع) و پس از آنان، انسانهایی نظیر ملاصدرا و یا علامه. از سوی دیگر می دانم، می دانم که اینان در باب جهان، پیدایش آن و ازآن مهمتر، وظایف من در این هستی چه می گویند. می دانم اما نمی فهمم. چیزی که نمی فهمم را می توانم مدتی از روی عادت عمل کنم، اما فقط مدتی! از آن سوی، تهدید هایی می بینم. تهدیدهایی از جنس آتش، از جنس خلود در پستی... اینها، این را در ذهنم می آورند، که آیا زدن زیر همه چیز، بی خیال شدن آنچه به آن ایمان - و یا بهتر بگویم: عادت - داشته ام، خطرناک نیست؟ چرا هست! اما سوالی که پشت این سوال می آید آن است که چه تضمینی وجود دارد؟
اگر بخواهم سوال را به شکل منطقی مطرح کنم، اینگونه می شود: این هستی یا خالقی با وظایفی که تعیین کرده برای مخلوقاتش دارد یا ندارد. اگر ندارد که هیچ، اما اگر دارد ، که اقلا اینگونه حس می کنم، چه تضمینی هست که جستجو، شک، عمل نکردن به آنچه او خواسته، منجر به نابودی نشود؟
این سوال از مدتها پیش در ذهنم بود و هست. جوابی که به آن رسیدم، ترس و لرز بود. شاید فرد دیگری باشد که آنرا هرز بنگارد! اما این منم که زندگی ام را معنی می بخشم و در این سناریو، برای من یگانه تضمین ترس و لرز است. ترس و لرزی از جنس همان ترس و لرز کی یر کگور، با این تفاوت که وی در این ترس و لرز به دنبال عمل به امر خداست و من به دنبال حقیقت
ترس از عظمت و شکوه علی(ع) ها، ترس از زیستن در این هستی متحیرکننده و بی فهم چیستی آن، رخت بر بستن. ترس از اینکه اگر خودت را وقف نکنی، اگر کمی - تنها کمی - کمتر از آنچه می توانی تلاش کنی، جستجویت بی نتیجه بماند و این یعنی تباهی! یعنی نابودی... ترس هایی که لرزه می افکنند، اگر با تمام وجود آنها را حس می کردم. ترس هایی که اگر می فهمیدم، زندگی ام به شکلی دیگر بود
و در این مسیر ترس و لرز، یگانه امید، همان ترس و لرز است! شاید این را از کی یرکگور بشنویم بهتر باشد : « فرد نمی تواند بداند که برگزیده است بلکه آنرا در همان اضطرابش در مقابل این پرسش حس خواهد کرد. پاسخ در خود پرسش، در اضطرابی است که در روح فرد به طنین می افکند و ترس و لرز تماما پرسشی است از این گونه، پرسشی مضطربانه... » و هم او می گوید : «انسان در مخاطره دائمی زندگی می کند، زیرا در اینجا نتیجه مهم نیست بلکه شیوه رسیدن به آن مهم است و شیوه رسیدن به نتیجه همان اضطراب است. یگانه امید! آنچه مریم، حواری و ابراهیم را توجیه می کند، وحشت و اضطراب آن ها است». نمی دانم توانستم این احساس را انتقال دهم یا نه...؟

Thursday, August 16, 2007

فراخی ِ من

وقتی به یک دوست قدیمی می گفتم که اگر کسی باشد که تا آخر عمر از نظر مالی تامین ام کند، قطعا کار نمی کنم و به آنچیزهایی که دوست دارم – کتاب خواندن و زندگی در طبیعت – می پردازم، می گفت که این از فراخی (به لغت روزمره ترجمه کنید!!) توست! خودش کسی بود که خیلی کار می کرد و پول هم خوب در می آورد و چه بسا چندی دیگر در این سرای بی کسی کاره ای هم بشود. از آن طرف، دوستانم را در این تابستان نگاه می کنم: همه شان کارآموزی دارند، خیلی ها کارهای دیگری دارند، همه اقلا با یک پروژه سرگرمند و بعضا پول هم در می آورند. تازه! بیشترشان 4 ساله هم بودند و در طول ترم هم بیشتر درس خوانده اند و معدلشان!! هم بالاتر است. خوب طبیعی است که وقتی می بینم تنها کاری که این تابستان کرده ام، اندکی پروژه سیستم داینامیکس2، اندکی منطق خواندن و ده دوازده تا کتاب فلسفی – دینی بوده است، این حس را در خود ببینم که واقعا من چنینم که آن دوست قدیمی گفت؟
بعد فکر می کنم. مرور می کنم این تابستان چگونه گذشت: شک کرده بودم پیش از آغاز آن، شکی نه چندان عمیق. اوایل تابستان شروع به خواندن کتابهایی کردم، روحم سرگردان بود، اما بود چیزی که روانم را آرام کند. کم کم و با خواندن و ازان مهمتر فکر کردن و هستی، بیشتر در تردید فرو رفتم... سیر صعودی آن هم می ترساندم، هم احساس باشکوه رهایی ام می بخشید. بود چیزی که روانم را آرام کند. باز هم می خواندم، دیوانه وار و پراکنده : سید حسین نصر، هایزنبرگ، راسل، هاکینگ، جوادی آملی، تکامل، دریای ایمان و ... . می دانستم که به قول علی روحانی (یکی از برنامه هایم در این وبلاگ آن است که اسم دوستان را بی ریا ذکر کنم، مگر آنکه ذکر آن موجب ناراحتی شان شود!)، اینگونه خواندن فلسفه تیله بازی است، اما برایم تفاوتی نداشت. از فضای تکراری براهین ابتدایی کتابهای دینی اسلام، که دیگر برایم خنده دارند (هر پدیده ای را علتی باید، پس جهان را نیز!!)، به دنیایی وارد شده بودم که آنرا مدرنیته می خوانند. علم گرایانی که شجاعانه به توصیف جهان می پرداختند و بی شک اگر هیچ نداشتند اقلا بی ریا بودند! در این تابستان، فکر می کردم، فکر می کردم به اینها و به چیزی که روانم را آرام می کرد. کتاب می خواندم، به مسافرت رفتم و به خودم می اندیشم. لذت می برم! از اینکه صبح ها دغدغه فلان کار عقب مانده را ندارم و شبها به خاطر فلان کار نکرده روزم افسرده نیستم. لذت می برم! از اینکه دیروز به این نتیجه رسیدم که تا چند سال دیگر، تمام وقتم را می خواهم صرف سرمایه گذاری درونی خودم بکنم و از تجارت، پول و ... کمی – نه تماما – جدا شوم. تصمیمی که جز با چنین فراغتی در این تابستان و با این همه فکر به دست نمی آمد.
آری، من فراخ ام! چون بر آن شده ام که باقی مانده جوانی ام را به فراخ کردن درونم، به "دانستن" و به "فهمیدن" بگذرانم و همچون بسیاری خود را مشغول دلمشغولی های کاری و مالی نکنم. اشکالی دارد؟ می خواهم هر وقت خالی ای که پیدا کردم، یک آب معدنی خنک بخرم و بروم بالای یک کوه و فکر کنم. می خواهم انقدر وقت خالی داشته باشم که اگر خواستم هر کتابی را در دو روز بخوانم، بتوانم. می خواهم وقتم را به جای کار و پروژه فلان جور و فلان کار، به آنچه دوست دارم اختصاص دهم. شاید سرم شلوغ شد، شاید اوضاعم از بیرون مشغول تر از خیلی های دیگر به نظر آمد، اما اگر چنین شد، تنها به خاطر آن است که چیزهای زیادی را دوست دارم و این چیزها تنها چیزهایی اند که به خاطر آنها حاظرم سرم شلوغ شود.
این هم لیست چیزهایی که فعلا به ذهنم می رسد که دوست دارم: فکر کردن به آنچیزهایی که مهترین هایم اند، فلسفه (غرب و شرق)، سید حسین نصر، کتاب هایی از فیزیک و زیست، نوشتن افکارم برای خودم، ورزش با آقای کمایی، حرف زدن با برخی آدمها که دوستشان دارم، هم صحبتی با آدمهایی که به نظرشان می توانم کمکشان کنم، رفتن به دامن طبیعت از هر نوعش (مخصوصا کویر و جنگل و دریا)، پرداختن به کارهای رسانا که این روزها به شدت دوستش دارم، زبان انگلیسی، نظریه بازی، منطق، مقدماتی از حقوق، آنلاین شدن، استخر رفتن و ... . وقت می گیرند، نه!؟