آنم آرزوست

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم  /  با کافران چه کارت؟ گر بت نمی پرستی

Thursday, August 16, 2007

فراخی ِ من

وقتی به یک دوست قدیمی می گفتم که اگر کسی باشد که تا آخر عمر از نظر مالی تامین ام کند، قطعا کار نمی کنم و به آنچیزهایی که دوست دارم – کتاب خواندن و زندگی در طبیعت – می پردازم، می گفت که این از فراخی (به لغت روزمره ترجمه کنید!!) توست! خودش کسی بود که خیلی کار می کرد و پول هم خوب در می آورد و چه بسا چندی دیگر در این سرای بی کسی کاره ای هم بشود. از آن طرف، دوستانم را در این تابستان نگاه می کنم: همه شان کارآموزی دارند، خیلی ها کارهای دیگری دارند، همه اقلا با یک پروژه سرگرمند و بعضا پول هم در می آورند. تازه! بیشترشان 4 ساله هم بودند و در طول ترم هم بیشتر درس خوانده اند و معدلشان!! هم بالاتر است. خوب طبیعی است که وقتی می بینم تنها کاری که این تابستان کرده ام، اندکی پروژه سیستم داینامیکس2، اندکی منطق خواندن و ده دوازده تا کتاب فلسفی – دینی بوده است، این حس را در خود ببینم که واقعا من چنینم که آن دوست قدیمی گفت؟
بعد فکر می کنم. مرور می کنم این تابستان چگونه گذشت: شک کرده بودم پیش از آغاز آن، شکی نه چندان عمیق. اوایل تابستان شروع به خواندن کتابهایی کردم، روحم سرگردان بود، اما بود چیزی که روانم را آرام کند. کم کم و با خواندن و ازان مهمتر فکر کردن و هستی، بیشتر در تردید فرو رفتم... سیر صعودی آن هم می ترساندم، هم احساس باشکوه رهایی ام می بخشید. بود چیزی که روانم را آرام کند. باز هم می خواندم، دیوانه وار و پراکنده : سید حسین نصر، هایزنبرگ، راسل، هاکینگ، جوادی آملی، تکامل، دریای ایمان و ... . می دانستم که به قول علی روحانی (یکی از برنامه هایم در این وبلاگ آن است که اسم دوستان را بی ریا ذکر کنم، مگر آنکه ذکر آن موجب ناراحتی شان شود!)، اینگونه خواندن فلسفه تیله بازی است، اما برایم تفاوتی نداشت. از فضای تکراری براهین ابتدایی کتابهای دینی اسلام، که دیگر برایم خنده دارند (هر پدیده ای را علتی باید، پس جهان را نیز!!)، به دنیایی وارد شده بودم که آنرا مدرنیته می خوانند. علم گرایانی که شجاعانه به توصیف جهان می پرداختند و بی شک اگر هیچ نداشتند اقلا بی ریا بودند! در این تابستان، فکر می کردم، فکر می کردم به اینها و به چیزی که روانم را آرام می کرد. کتاب می خواندم، به مسافرت رفتم و به خودم می اندیشم. لذت می برم! از اینکه صبح ها دغدغه فلان کار عقب مانده را ندارم و شبها به خاطر فلان کار نکرده روزم افسرده نیستم. لذت می برم! از اینکه دیروز به این نتیجه رسیدم که تا چند سال دیگر، تمام وقتم را می خواهم صرف سرمایه گذاری درونی خودم بکنم و از تجارت، پول و ... کمی – نه تماما – جدا شوم. تصمیمی که جز با چنین فراغتی در این تابستان و با این همه فکر به دست نمی آمد.
آری، من فراخ ام! چون بر آن شده ام که باقی مانده جوانی ام را به فراخ کردن درونم، به "دانستن" و به "فهمیدن" بگذرانم و همچون بسیاری خود را مشغول دلمشغولی های کاری و مالی نکنم. اشکالی دارد؟ می خواهم هر وقت خالی ای که پیدا کردم، یک آب معدنی خنک بخرم و بروم بالای یک کوه و فکر کنم. می خواهم انقدر وقت خالی داشته باشم که اگر خواستم هر کتابی را در دو روز بخوانم، بتوانم. می خواهم وقتم را به جای کار و پروژه فلان جور و فلان کار، به آنچه دوست دارم اختصاص دهم. شاید سرم شلوغ شد، شاید اوضاعم از بیرون مشغول تر از خیلی های دیگر به نظر آمد، اما اگر چنین شد، تنها به خاطر آن است که چیزهای زیادی را دوست دارم و این چیزها تنها چیزهایی اند که به خاطر آنها حاظرم سرم شلوغ شود.
این هم لیست چیزهایی که فعلا به ذهنم می رسد که دوست دارم: فکر کردن به آنچیزهایی که مهترین هایم اند، فلسفه (غرب و شرق)، سید حسین نصر، کتاب هایی از فیزیک و زیست، نوشتن افکارم برای خودم، ورزش با آقای کمایی، حرف زدن با برخی آدمها که دوستشان دارم، هم صحبتی با آدمهایی که به نظرشان می توانم کمکشان کنم، رفتن به دامن طبیعت از هر نوعش (مخصوصا کویر و جنگل و دریا)، پرداختن به کارهای رسانا که این روزها به شدت دوستش دارم، زبان انگلیسی، نظریه بازی، منطق، مقدماتی از حقوق، آنلاین شدن، استخر رفتن و ... . وقت می گیرند، نه!؟

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

آنم آرزوست را بی خیال شو...یه حالی می ده ها...به نظر من هیچی مثه یه کوهنوردی شبونه تو این تابستون حال نمی ده. وقتی خورشید داره در میاد دیکه زسیدی پایینای کوه و عشقو صفا... خوبه که آرومت می کنه... هرچند...

August 18, 2007 at 2:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

نه رفیق, کارت کاملا درسته.بهشم شک نکن.بقیه هم که میبینی شجاعتشو نداشتند که برن پی اینکارا و به روزمرگی خو گرفتن.
یادمه وقتی میخواستیم یه پروژه مثل پردازش صحبت رو انجام بدیم که نسبت بهش دید درستی نداشتیم اولین کاری که میکردیم این بود که پراکنده راجع بهش بخونیم تا یه چیزایی دستمون بیاد. و اینجوری با ادبیات قضیه آشنا میشدیم که خیلی هم فرایند اساسییه و خیلی سردرگمی داره.به نظرم تو هم الان تو همین برهه ای. فقط نمیتونی یه مرشد یا پیر طریقتی پیدا کنی که این مرحله رو سریعتر طی کنی؟یعنی کسی نیست که راه رو برات روشنتر کنه؟مثلن دکتر ا.گ.

August 18, 2007 at 3:15 AM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home