آنم آرزوست

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم  /  با کافران چه کارت؟ گر بت نمی پرستی

Wednesday, September 26, 2007

اثبات وجود خدا ؟

نمی دانم در این اوج بیماری که حتی کتابی که به دست داشتم را از شدت سردرد به زمین انداختم، ناگهان چه شد که برهان وجوب و امکان به ذهنم خطور کرد و گویی چیزی در آن دیدم – یا یافتم- که تا به حال ندیده بودم – یا دیده نشده بوده- و پس از آن که کتاب تبیین براهین را – بدون سردرد! – خواندم، نگاه دیگری داشتم...«علیت» پدیده ای است که ازآن بسیار شنیده ایم، هم در فلسفه اسلامی از آن سخن می گویند، هم در فلسفه غرب، هم در کوانتوم، هم در تکامل و ... و شاید به گفته آن دوست فیلسوفمان، انکار آن، انکار علم باشد. بحث در رابطه با آن بسیار زیاد و پیچیده است، عده ای آن را یک قانون بدیهی و عده ای دیگر آن را ناشی از استقرای ما از مشاهداتمان می دانند. هر چه باشد، من علیت را قبول دارم. بهتر بگویم : ضرورت علی میان اشیاء وجود دارد. اگر من به این شیشه سنگی بکوبم، می شکند، چون میان برخورد سنگ و شکستن شیشه، ضرورت علی وجود دارد
اما این ها، همه ضرورت علی اند! و نه ضرورت منطقی. ما می توانیم بگوییم طبق فلان قانون با برخورد شیشه و سنگ با شدتی خاص، شکستن رخ می دهد. اما نمی توانیم بگوییم «چرا» این قانون وجود دارد. به عبارتی از ضرورت منطقی برای این پدیده وجود ندارد. از دید منطق – و نه قوانین علی فیزیک! – می شد که با برخورد سنگ به شیشه، سنگ در آن متوقف شود! این اتفاق یکی از بی نهایت شیء موجود در فضای منطقی است که البته در جهان ما فقط یکی از آنها تبدیل به قانونی علی شده است و ما آن را مشاهده می کنیم
خوب، گفتم که من ضرورت علی را در پدیده هایی که در این جهان مشاهده می کنم قبول دارم. حال می خواهم یک تقسیم بندی منطقی انجام دهم. تقسیم بندی منطقی یعنی تقسیمی که به حکم عقل، همه حالتهای ممکن را در بردارد. مثلا اگر بگوییم اعداد طبیعی یا فرد هستند، یا زوج هستند، یا هردو و یا هیچکدام، یک تقسیم بندی منطقی صورت داده ایم که البته دو مجموعه زیرتقسیم ما (هم فرد هم زوج و هیچ کدام) هیچ عضوی ندارند. اما به هر حال اگر کسی نداند که فرد و زوج یعنی چه و این تقسیم بندی را ببیند، عقلا تایید می کند. تقسیم بندی ای که من می خواهم از اشیاء صورت دهم به این شکل است: یا وجود در ذات آن است و یا وجود در ذات آن نیست. (اصولا این نوع تقسیم که یا الف، ب است یا نیست یک تقسیم بندی ثنایی منطقی است که هر عقل سلیمی بر صحت آن مهر تایید می گذارد، راستی وارد بحث منطق فازی نشوید، وجود و عدم را به منطق فازی راهی نیست!) پیچیده شد؟ ساده تر می گویم: یا ضرورتا باید موجود باشد یا ضرورتی در وجود آن نیست. آنچه که ضرورتا باید موجود باشد که ضرورتا موجود است و آنچیزی که ضرورتی به وجود آن نیست، برای وجود نیاز به علت دارد
چیزهایی که ما می بینیم، همه از نوع دوم اند، می دانم! نیاز به علت برای آنها ضروری است. اما، اما این یک ضرورت علی است نه منطقی. عقل محض اگر بنشیند و با خود بیندیشد، نمی گوید که نمی توان شیئی داشت که به ذات موجود باشد و بی نیاز از علت. این مشاهدات ما از جهان است که از این فضای منطقی تنها یک زیرفضای منطقی اش را برایمان «مقبول» می کند
خوب، فکر کنم می توانیم وارد برهانمان شویم. همه چیزهایی که من مشاهده می کنم، برای موجود شدن، نیاز به علت دارند. همه! حتی اگر داکینز با نظریاتش بتواند – که فعلا نتوانسته! – شکل گیری حیات را توجیه کند. حتی اگر هاکینگ دوست داشتنی با نظریاتش بتواند – که او هم فعلا نتوانسته – پیدایش جهان را توصیف کند. (که اگر هم بتواند، تنها از بیگ بنگ به بعد را می تواند) و ... . همه اینها موجب نمی شود که من این ادعا را نکنم که اشیائی که من در این جهان مشاهده می کنم، نیاز به علتی برای موجود شدن ندارند، که دارند
خوب، چه کنیم؟ با مجموعه وسیع و باشکوهی از اشیا مواجه ایم که برای وجودشان نیاز به علت داریم. (روی شکوه اشیاء بحث نمی کنم، که آن را شاید بتوان با انتخاب طبیعی توجیه کرد، بحثم وجودی است) بهتر است به تقسیم بندی منطقی خود برگردیم، اشیاء یا ضرورتا باید موجود باشند یا ضرورتی در وجود آنها نیست. اگر قبول کنیم که همه آنچیزی که ما از این جهان مادی می شناسیم از نوع دوم است که نیاز به علت دارند، توجیه این پدیده توسط آن علت و ادامه دادن این روند دردی را دوا نخواهد کرد. کافی است از بالا نگاه کنیم تا مجموعه ای را ببینیم که در آن تعداد بی شماری شیء نوع دوم وجود دارد که ما برای علت وجودی مجموعه آنها حرفی برای گفتن نداریم
دو راه داریم: یا بپذیریم که خلقت از عدم امکان پذیر است و بنابراین، این مجموعه موجودات از عدم به وجود آمده اند. و یا اینکه بپذیریم شیئی از دسته اول- آنچه که وجود در ذات آن است و برای آن ضروری است – موجود بوده و موجودات دیگر را وجود بخشیده... این یک انتخاب است؟؟
پ.ن1: به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
پ.ن2: زندگی، حالا داره قشنگ می شه، چیزی که کمبودش رو حس می کنم، یه جور باور با تک تک ذرات وجودمه، چیزی که البته به هر کسی نمی دن
پ.ن3: برترین اعمال در شب قدر، بحث علمی است. (امام صادق) کسی پایه است کمی از رسم و رسومات شب قدرهای هنجارشده خارج شویم؟ البته اگر نمی ترسیم که بحث از وجود، آنهم در شب قدر، سرنوشت سال آینده را سیاه رقم بزند

Friday, September 21, 2007

هوشیاری

پرسش این بود: کامپیوترهای فعلی، می توانند صحبت را بفهمند، حتی به سوال شما جواب دهند و نیز برترین شطرنج باز جهان را شکست دهند. آیا کامپیوترهای فعلی، «هوشمند» هستند؟ به عبارتی آیا مانند انسان هوشیار به حساب می آیند؟ بگذارید مساله را از دید دیگری مطرح کنیم. فرض کنید تکنولوژی سیلیکونی بشر به حدی برسد که بتواند نورون های مغز و نیز ارتباط بین آنها را به طور کامل بسازد، آیا مغز ساخته شده درست مانند مغز انسان خواهد بود؟ هوشمند و هوشیار؟
دیوید چالمرز می گوید فرض کنید یک نورون از نورون های مغز را با مدل سیلیکونی آن جایگزین کنیم، مغز فعلی همان مغز قبلی خواهد بود. نه؟ حال این کار را برای نورون دوم و سپس سوم و ... تا آخرین نورون مغز ادامه می دهیم. اکنون مغزی کاملا سیلیکونی داریم، که البته درست مانند مغز اول کار می کند و سپس نتیجه می گیرد که اگر تکنولوژی به آن حد برسد، مغز ساخته شده از روی مغز انسان تمام ویژگی های مغز انسان را خواهد داشت
جان سرل یکی از بزرگترین مخالفین این نظریه است. وی معتقد است که هوش مصنوعی هرگز نمی تواند مانند انسان هوشمند و هوشیار باشد و به عبارتی «درک کند» آنچه را که انجام می دهد. وی با مثال اتاقک چینی خود، نظریه اش را به وضوح بیان می کند. انگلیسی اش را اینجا می گذارم چون حال نوشتن ترجمه اش را ندارم، ایرادی دارد!!؟

“Imagine a native English speaker who knows no Chinese locked in a room full of boxes of Chinese symbols (a data base) together with a book of instructions for manipulating the symbols (the program). Imagine that people outside the room send in other Chinese symbols which, unknown to the person in the room, are questions in Chinese (the input). And imagine that by following the instructions in the program the man in the room is able to pass out Chinese symbols which are correct answers to the questions (the output). The program enables the person in the room to pass the Turing Test for understanding Chinese but he does not understand a word of Chinese.”
نمی دانم درست فکر کردم یا نه! اما ایده ای که نظریه تکامل در ذهنم مطرح کرد، موجب شد به استدلالی برای رد هوشمندی مغز ساخته شده بیابم. فرض کنید که مغزی هوشمند ساخته ایم. به عبارتی تکنولوژی آی سی ها و سیلیکون های فعلی به جایی رسیده است که مغز انسان را مدل کرده ایم. با توجه به آنچه در تکامل می بینیم، دنباله پیوسته ای از تغییرات کوچک وجود دارند که مغز ساخته شده را به کامپیوترهای ساده فعلی وصل می کنند. به عبارت بهتر، فرض کنید مغز ساخته شده را الف بنامیم. مغزی که تنها یک جهش کوچک (مثلا یک نورون) با الف فاصله دارد را الف1 می نامیم. مغزی که یک جهش کوچک با این یکی فاصله دارد را الف2 و همینطور تا به به کامپیوترهای فعلی برسیم. پس ما از کامپیوترهای فعلی تا مغز هوشمندمان با طیفی از تغییرات کوچک مواجه ایم. حال یا باید کامپیوترهای فعلی را هوشمند بدانیم (من که آنها را یک مشت ابله می دانم که هرچه من می گویم انجام می دهند!) یا اینکه در جهش اول هوشمندی ایجاد شده! که طبیعتا با یک جهش کوچک ناگهان یک کامپیوتر این فاصله عمیق از درک کردن تا درک نکردن را طی نمی کند! و همینطور تا آخرین جهش پیش می آییم و به مغز مورد نظرمان می رسیم. نتیجه آنکه مغز مورد نظر ما هوشیار است، اگر و فقط اگر یا کامپیوترهای فعلی هوشیار باشند و یا اینکه در یک جهش کوچک تکنولوژی ناگهان هوشیاری پدید بیاید که هردو غیر ممکن به نظر می رسند، نه؟
پ.ن1: نمی دانم سیر تکامل چگونه مفهوم عشق را ایجاد کرده. عینک داروینیسم بعضی وقتها حالم را به هم می زند
پ.ن2: زندگی انقدر پیچیده است که وظیفه ما جز آن نیست که آنرا ازآن پیچیده تر نکنیم. می خواهم زندگی را به شدت ساده و بی ریا بازی کنم
پ.ن3: چند نفری هستند که به عنوان یک دوست، خیلی دوستشان دارم

Thursday, September 13, 2007

دست و پا زدن

ریچارد داکینز - از بزرگترین حامیان زنده تکامل - کتابی دارد به نام : ساعت ساز کور. توی آن نظریه تکامل را توضیح داده و به برخی انتقادات پاسخ داده. هنوز کامل نخوانده ام، اما به جاهای زیبایی رسیده ام. الان قصد توصیف نظریه تکامل را ندارم (فقط این را بگویم که یک توصیف ستودنی از چگونگی پیدایش ماست، به نظرم برخی ایرادهایی که برآن می گیرند خیلی جدی است!) اما چیزی که اینجا می خواهم بگویم، در مورد فصل ششم کتاب است با عنوان : زادگاه ها و معجزه ها. که اختصاص دارد به پاسخ این سوال : «منشاء حیات چیست؟» یعنی وقتی ما توانستیم از دی.ان.ای ها تا انسان توصیفی به نام تکامل کشف کنیم، این دی.ان.ای ها خود از کجا آمده اند؟ نخستین حیات چه طور پدید آمد. حدود 30 صفحه است این فصل و مختص به به توضیح نظریه ی کراینز-اسمیت در مورد منشاء حیات. البته گویا نظریه دیگری که در این مورد وجود دارد و سوپ مولکولی نام دارد را داکینز در کتاب دیگرش ژن خودخواه شرح داده. نظریه کراینز-اسمیت بر پایه آزمایش معروفی است که در راهنمایی انجام دادم. محلولی فوق اشباع از ماده ای که قابلیت بلور شدن دارد درست کردم و نخی که یک تکه از بلور همان ماده را به خود وصل داشت را در آن آویزان کردم و بعد از یک روز نیمی از حجم ظرف تبدیل به بلور شده بود
فعلا نمی خواهم به شرح این فصل بپردازم، فقط بگویم که برای توصیف حیات نیاز به مولکولهایی خودتکثیرکننده داریم و این نظریه آنها را همان بلورها می داند. وقتی آنرا می خواندم برایم نامحتمل بود. گمان کردم ایراد از این است ک اولین بار است چنین چیزی می خوانم. یکبار دیگر خواندم! اصلا نتوانستم ذهنم را کمی - فقط کمی - قانع کنم که حیات اینگونه پدید آمده. بعد کمی جلوتر، داکینز چنین نوشته بود
در واقع تمام نظریات منشاء حیات دور از ذهن به نظر می آیند. آیا به نظر شما برای ایمکه اتمهایی که مرتبا و تصادفی با هم برخورد می کنند، مولکولی بسازند که خودش را تکثیرکند، به یک معجزه نیاز است؟ البته خودم هم گاهی چنین تصوری دارم. اجازه بدهید کمی عمیق تر به موضوع معجزه بنگریم
و ادامه می دهد و سعی می کند که به ما بفهماند این پدیده غیرممکن می تواند رخ دهد. اما در آخرین پاراگراف جمله ای دارد، زیبا! می گوید
نکته مهم این است که ناتوانی ما در بیان دقیق چگونگی به وجود آمدن حیات به هیچ وجه به معنی شکست دیدگاه داروین در مورد جهان نیست
احساس دست و پا زدن داکینز با آن چهره دوست داشتنی اش، خنده ام گرفت! جالب نبود؟
البته نمی گویم که نمی توان نظریه ای در مورد منشاء حیات داشت. علم بی رحمانه می تازد. اما مساله این است که این نظریه هایی که من می بینم، حداکثر برای تفریح مناسب اند که ببینم یک سری آدم ها این ایده ها را دارند. من نمی توانم با این توهمات - هرچند شانسی برای درست بودن داشته باشند- زندگی کنم. اگر داکینز می تواند، به من چه؟
پ.ن: تابستانی بود پر از فکر و فکر و فکر. اصلا حوصله شروع سال تحصیلی را نداشتم چون احساس می کردم تازه زمانی است که باید بیشتر فکر کنم! در این ناراحتی از شروع ترم بودن که ناگهان دیدم باید بروم برای افطار نان بخرم: ماه رمضان است. حسی غریب دارم امسال، اما هرچه هست، یک ماه دیگر برای خوب فکر کردن وقت دارم

Saturday, September 8, 2007

از زبان خودش


قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلَى مَن يَشَاء مِنْ عِبَادِهِ وَمَا كَانَ لَنَا أَن نَّأْتِيَكُم بِسُلْطَانٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ

وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ

وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُم مِّنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ

وَلَنُسْكِنَنَّكُمُ الأَرْضَ مِن بَعْدِهِمْ ذَلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيد
ِ
وَاسْتَفْتَحُواْ وَخَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ

مِّن وَرَائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَى مِن مَّاء صَدِيدٍ

يَتَجَرَّعُهُ وَلاَ يَكَادُ يُسِيغُهُ وَيَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَمَا هُوَ بِمَيِّتٍ وَمِن وَرَائِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ

مَّثَلُ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُواْ عَلَى شَيْءٍ ذَلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ بِالْحَقِّ إِن يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ

وَمَا ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ

Friday, September 7, 2007

برای خودم

داشتم فکر می کردم. به اینکه می خواهم چه کنم. شش ماه پیش به اینکه می خواهم اقتصاد بخوانم مطمئن بودم. اما تردیدهای فکری شش ماه اخیر نفوذ خود را از ذهن فراتر بردند و در زندگی ام تاثیر عملی گذاشتند. هم دوست داشتن را برای ام راحت تر کردند و هم آینده را برای ام مبهم تر. حرفهای دو شب پیش با فرید خیلی دیدم را عوض کرده بود. همینطور حرفهای آن شب اردو با علی روحانی. همه چیز دست به دست هم داده تا به این نتیجه برسم که سوالهایم و علاقه شخصی ام مهمترین معیار تصمیم گیری ام خواهد بود. بلندپروازانه به این می اندیشم که باید آنچه که دوست دارم، و آنچه برایم ارزش دارد را بیابم و به دنبالش بروم و البته به آن خواهم رسید. اما این بلندپروازی، تازه اول دشواری است، می دانی چرا؟
اگر بخواهم چیزهایی که دوست دارم را شرح دهم، کتابچه ای نیاز است، فقط لیست آنها را برای خود نوشتم : فلسفه اسلامی، فلسفه غرب و زیرشاخه هایش، روانشناسی، نورو ساینس، نظریه بازی ها، علوم شناختی(کاگنتیو ساینس)، زیست شناسی تکاملی، کیهان شناسی، کوانتوم و نسبیت، هوش مصنوعی، اقتصاد، جامعه شناسی، حقوق
برای تصمیم گیری، کار بسیار دشوار است! علاقه به تنهایی گویا کافی نیست. اما قدری تامل، مشکوکم می کند بین دو سوال : آیا جواب پرسشهایم در جایی غیر از فلسفه خواهد بود؟ و دیگر اینکه آیا برای پرداختن به علاقه یا یافتن سوال لزومی به پی گیری آکادمیک آن موضوع است؟ گمان می کنم جواب هر دو سوالم خیر باشد! و این یعنی سردرگمی بیشتر برای انتخاب آینده آکادمیک. نتیجه ای که می گیرم این است که فعلا باید دو کار انجام دهم : هم بیشتر فکر کنم و هم بیشتر بخوانم، خیلی بیشتر

Monday, September 3, 2007

فقدان شواهد کافی؟

از برتراند راسل پرسیدند اگر بمیرد و خود را در محضر خدا بیابد، و خدا از او بپرسد که چرا به من اعتقاد نداشتی چه خواهد گفت. راسل پاسخ داد: فقدان شواهد کافی خدایا، فقدان شواهد کافی
پ. ن : شکن گیسوی تو، موج دریای خیال، کاش با زورق اندیشه شبی، بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم، کاش بر این شط مواج سیاه، همه ی عمر سفر می کردم