آنم آرزوست

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم  /  با کافران چه کارت؟ گر بت نمی پرستی

Monday, August 20, 2007

رد برهان شرط بندی پاسکال

برهان شرط بندی - یا قماربازی - بلز پاسکال برایم مبهم بود. خوب به آن نمی اندیشیدم و همواره اینگونه به نظرم می آمد که حرفش چندان نامعقول نیست، هرچند به دلم نمی چسبید... تا اینکه الان و در این نوشتار می خواهم حاصل فکر اخیر خود را بنویسم و خیلی راحت این برهان را رد کنم
برهان شرط بندی چه می گوید؟ این برهان می گوید که ما می توانیم به خدا اعتقاد داشته یا نداشته باشیم. پاسکال می گوید من در یک شرط بندی به خدا معتقد می شوم، که اگر خدا حقیقتا وجود داشته باشد من این شرط را برده ام! و اگر وجود نداشته باشد چیزی بیش از منکران از دست نمی دهم. اما اگر احیانا معتقد به عدم وجود خدا شوم و او وجود داشته باشد، تا ابد در عذاب خواهم بود. تقریری شبیه از این برهان را در زیرنویس کتابهای بینش دبیرستان و از زبان حضرت علی(ع) به یاد دارم... برهان جالبی است، نه؟
اما رد کردن آن برای من، ساده تر از تصورم بود. احتمالا می گویید این جوانک چگونه به خود جرات داده در مورد بلزپاسکال اینگونه حرف بزند! مساله این است که مدتی است با اسمها کاری ندارم! حرفهایشان را می شنوم و در ترازوی عقل و وجدان خود قرار می دهم. پاسکال هم به نظرم در این برهان بسیار خطا رفته است و به عبارت بهتر، مفهوم اعتقاد نفهمیده است
من می توانم تصمیم بگیرم نماز بخوانم، می توانم تصمیم بگیرم روزه بگیرم، می توانم تصمیم بگیرم به دختر محبوبم نگاه نکنم! حتی می توانم تصمیم بگیرم نماز شب بخوانم و حتی می توانم تصمیم بگیرم به خاطر امام حسین(ع) اشک بریزم... اینها را می توانم تصمیم بگیرم، اما نمی توانم تصمیم بگیرم به چیزی اعتقاد داشته باشم. اعتقاد چیزی نیست که با تصمیم گیری پدید بیاید و یا با شرط بندی! برای باور، برای اعتقاد و برای ایمان به یک چیز، نیاز به باور و اعتقاد درونی است. نمی توان شرط بست خدا وجود دارد و در نتیجه به خدا معتقد شد، مگر یک اعتقاد تقلبی! و این اعتقاد هرگز حقیقی نخواهد بود
افسوس که خیلی ها خواسته یا ناخواسته با این برهان زندگی می کنند. نمی دانم خداوند - اگر وجود داشته باشد - شخصی را ترجیح می دهد که شک می کند، جستجویی صادقانه می کند و بی غرض حرف همه را می شنود و به دنبال حقیقت زندگی را ادامه می دهد و حتی به او معتقد نمی شود! یا کسی را که از سر ترس می گوید که روی وجود خدا شرط می بندم و دیگر هیچ... !!؟

Sunday, August 19, 2007

ترس و لرز

فلسفه من در زندگی، نه همان فلسفه برتراند راسل، نه هایزنبرگ و نه ملاصدراست. از دید من هرکس فلسفه «خودش» را در زندگی دارد. چرا؟ چون هر کس تنها خودش است. تنها اوست که در این خانواده، در این زمان، در این مکان و با این پیشینه فکری بزرگ شده و خودش را می فهمد. می توان و باید از تصمیم پیشینیان بهره جست، اما انتخاب یکی از آنها و/یا رد یکی از آنها با من است، نه هیچ کس دیگر
حال نگاه می کنم به آنچه در پیشینه ام بوده : انسانهایی فرهیخته مانند علی(ع)، امام حسین(ع) و پس از آنان، انسانهایی نظیر ملاصدرا و یا علامه. از سوی دیگر می دانم، می دانم که اینان در باب جهان، پیدایش آن و ازآن مهمتر، وظایف من در این هستی چه می گویند. می دانم اما نمی فهمم. چیزی که نمی فهمم را می توانم مدتی از روی عادت عمل کنم، اما فقط مدتی! از آن سوی، تهدید هایی می بینم. تهدیدهایی از جنس آتش، از جنس خلود در پستی... اینها، این را در ذهنم می آورند، که آیا زدن زیر همه چیز، بی خیال شدن آنچه به آن ایمان - و یا بهتر بگویم: عادت - داشته ام، خطرناک نیست؟ چرا هست! اما سوالی که پشت این سوال می آید آن است که چه تضمینی وجود دارد؟
اگر بخواهم سوال را به شکل منطقی مطرح کنم، اینگونه می شود: این هستی یا خالقی با وظایفی که تعیین کرده برای مخلوقاتش دارد یا ندارد. اگر ندارد که هیچ، اما اگر دارد ، که اقلا اینگونه حس می کنم، چه تضمینی هست که جستجو، شک، عمل نکردن به آنچه او خواسته، منجر به نابودی نشود؟
این سوال از مدتها پیش در ذهنم بود و هست. جوابی که به آن رسیدم، ترس و لرز بود. شاید فرد دیگری باشد که آنرا هرز بنگارد! اما این منم که زندگی ام را معنی می بخشم و در این سناریو، برای من یگانه تضمین ترس و لرز است. ترس و لرزی از جنس همان ترس و لرز کی یر کگور، با این تفاوت که وی در این ترس و لرز به دنبال عمل به امر خداست و من به دنبال حقیقت
ترس از عظمت و شکوه علی(ع) ها، ترس از زیستن در این هستی متحیرکننده و بی فهم چیستی آن، رخت بر بستن. ترس از اینکه اگر خودت را وقف نکنی، اگر کمی - تنها کمی - کمتر از آنچه می توانی تلاش کنی، جستجویت بی نتیجه بماند و این یعنی تباهی! یعنی نابودی... ترس هایی که لرزه می افکنند، اگر با تمام وجود آنها را حس می کردم. ترس هایی که اگر می فهمیدم، زندگی ام به شکلی دیگر بود
و در این مسیر ترس و لرز، یگانه امید، همان ترس و لرز است! شاید این را از کی یرکگور بشنویم بهتر باشد : « فرد نمی تواند بداند که برگزیده است بلکه آنرا در همان اضطرابش در مقابل این پرسش حس خواهد کرد. پاسخ در خود پرسش، در اضطرابی است که در روح فرد به طنین می افکند و ترس و لرز تماما پرسشی است از این گونه، پرسشی مضطربانه... » و هم او می گوید : «انسان در مخاطره دائمی زندگی می کند، زیرا در اینجا نتیجه مهم نیست بلکه شیوه رسیدن به آن مهم است و شیوه رسیدن به نتیجه همان اضطراب است. یگانه امید! آنچه مریم، حواری و ابراهیم را توجیه می کند، وحشت و اضطراب آن ها است». نمی دانم توانستم این احساس را انتقال دهم یا نه...؟

Thursday, August 16, 2007

فراخی ِ من

وقتی به یک دوست قدیمی می گفتم که اگر کسی باشد که تا آخر عمر از نظر مالی تامین ام کند، قطعا کار نمی کنم و به آنچیزهایی که دوست دارم – کتاب خواندن و زندگی در طبیعت – می پردازم، می گفت که این از فراخی (به لغت روزمره ترجمه کنید!!) توست! خودش کسی بود که خیلی کار می کرد و پول هم خوب در می آورد و چه بسا چندی دیگر در این سرای بی کسی کاره ای هم بشود. از آن طرف، دوستانم را در این تابستان نگاه می کنم: همه شان کارآموزی دارند، خیلی ها کارهای دیگری دارند، همه اقلا با یک پروژه سرگرمند و بعضا پول هم در می آورند. تازه! بیشترشان 4 ساله هم بودند و در طول ترم هم بیشتر درس خوانده اند و معدلشان!! هم بالاتر است. خوب طبیعی است که وقتی می بینم تنها کاری که این تابستان کرده ام، اندکی پروژه سیستم داینامیکس2، اندکی منطق خواندن و ده دوازده تا کتاب فلسفی – دینی بوده است، این حس را در خود ببینم که واقعا من چنینم که آن دوست قدیمی گفت؟
بعد فکر می کنم. مرور می کنم این تابستان چگونه گذشت: شک کرده بودم پیش از آغاز آن، شکی نه چندان عمیق. اوایل تابستان شروع به خواندن کتابهایی کردم، روحم سرگردان بود، اما بود چیزی که روانم را آرام کند. کم کم و با خواندن و ازان مهمتر فکر کردن و هستی، بیشتر در تردید فرو رفتم... سیر صعودی آن هم می ترساندم، هم احساس باشکوه رهایی ام می بخشید. بود چیزی که روانم را آرام کند. باز هم می خواندم، دیوانه وار و پراکنده : سید حسین نصر، هایزنبرگ، راسل، هاکینگ، جوادی آملی، تکامل، دریای ایمان و ... . می دانستم که به قول علی روحانی (یکی از برنامه هایم در این وبلاگ آن است که اسم دوستان را بی ریا ذکر کنم، مگر آنکه ذکر آن موجب ناراحتی شان شود!)، اینگونه خواندن فلسفه تیله بازی است، اما برایم تفاوتی نداشت. از فضای تکراری براهین ابتدایی کتابهای دینی اسلام، که دیگر برایم خنده دارند (هر پدیده ای را علتی باید، پس جهان را نیز!!)، به دنیایی وارد شده بودم که آنرا مدرنیته می خوانند. علم گرایانی که شجاعانه به توصیف جهان می پرداختند و بی شک اگر هیچ نداشتند اقلا بی ریا بودند! در این تابستان، فکر می کردم، فکر می کردم به اینها و به چیزی که روانم را آرام می کرد. کتاب می خواندم، به مسافرت رفتم و به خودم می اندیشم. لذت می برم! از اینکه صبح ها دغدغه فلان کار عقب مانده را ندارم و شبها به خاطر فلان کار نکرده روزم افسرده نیستم. لذت می برم! از اینکه دیروز به این نتیجه رسیدم که تا چند سال دیگر، تمام وقتم را می خواهم صرف سرمایه گذاری درونی خودم بکنم و از تجارت، پول و ... کمی – نه تماما – جدا شوم. تصمیمی که جز با چنین فراغتی در این تابستان و با این همه فکر به دست نمی آمد.
آری، من فراخ ام! چون بر آن شده ام که باقی مانده جوانی ام را به فراخ کردن درونم، به "دانستن" و به "فهمیدن" بگذرانم و همچون بسیاری خود را مشغول دلمشغولی های کاری و مالی نکنم. اشکالی دارد؟ می خواهم هر وقت خالی ای که پیدا کردم، یک آب معدنی خنک بخرم و بروم بالای یک کوه و فکر کنم. می خواهم انقدر وقت خالی داشته باشم که اگر خواستم هر کتابی را در دو روز بخوانم، بتوانم. می خواهم وقتم را به جای کار و پروژه فلان جور و فلان کار، به آنچه دوست دارم اختصاص دهم. شاید سرم شلوغ شد، شاید اوضاعم از بیرون مشغول تر از خیلی های دیگر به نظر آمد، اما اگر چنین شد، تنها به خاطر آن است که چیزهای زیادی را دوست دارم و این چیزها تنها چیزهایی اند که به خاطر آنها حاظرم سرم شلوغ شود.
این هم لیست چیزهایی که فعلا به ذهنم می رسد که دوست دارم: فکر کردن به آنچیزهایی که مهترین هایم اند، فلسفه (غرب و شرق)، سید حسین نصر، کتاب هایی از فیزیک و زیست، نوشتن افکارم برای خودم، ورزش با آقای کمایی، حرف زدن با برخی آدمها که دوستشان دارم، هم صحبتی با آدمهایی که به نظرشان می توانم کمکشان کنم، رفتن به دامن طبیعت از هر نوعش (مخصوصا کویر و جنگل و دریا)، پرداختن به کارهای رسانا که این روزها به شدت دوستش دارم، زبان انگلیسی، نظریه بازی، منطق، مقدماتی از حقوق، آنلاین شدن، استخر رفتن و ... . وقت می گیرند، نه!؟

Saturday, August 11, 2007

علم تجربی

اول از همه، دو نکته رو به خود و اگر اینجا خواننده ای داره، به خوانندگان یادآوری می کنم : اول اینکه من نه فیزیک درست بلدم نه زیست! و دوم اینکه فلسفه علم هم پاس نکردم! نتیجش اینکه این حرفها فقط ترشحات یک ذهن پریشان حاله که کمی به وادی این علوم سرک کشیده

تاریخ علم، یکی از جالب ترین مباحثی است که تاحالا خوندم! بگذارید یک نگاه گذرا به بخشهایی از اون داشته باشم، اونهم به شکل کاملا بداهه! بعد از عصر نجوم بطلمویسی و عناصر چهارگانه ارسطو و ... آقای کپرنیک پیداشون شد و کمی حرفهای جدید زدن. بعد گالیله اون حرفها رو تکرار کرد، حرفهای جدیدتری هم زد و البته با دشمنی کلیسا مواجه شد. کلیسا معتقد بود زمین مرکز جهانه و ثقیل بود براش درک اینکه زمین می چرخه. گالیله مجبور شد به دروغ اعتراف کنه که نه! زمین مرکز جهانه و ... . کلیسا نمی دونست که امروز، آغاز ویرانی است! ادامه پیدا کرد، دکارت پیداش شد و یک روز عصر، کنار بخاری گازی به این نتیجه رسید که می اندیشم، پس هستم! اما اینش نیست که به کار ما می آد، مهم اینه که دکارت جهان رو ریاضی می دید و بذر این تفکر رو کاشت. بعد کم کم آدمها داشتن به جهان علمی نگاه می کردن. نیوتن نفر بعدی ای – وشاید بزرگترین – بود که توصیف جهان به شکل مکانیکی رو به یک واقعیت تبدیل کرد. یک خدای ریاضیدان که جهان رو بر اساس فرمولهای بسیار دقیق مشخص کرده بود. نیوتن تونست حرکت سیارات و ستاره ها رو توصیف کنه و پیش بینی کنه. نیروی گرانش رو کشف کرد و به مدد اون همه پدیده های شناخته شده زمانش رو – با یک تقریب البته – توصیف می کرد. جهان مکانیکی ادامه پیدا می کرد و دست مستقیم خدای جهان از حرکت جهان دور می شد. دیگه هیچ کس حرکت یک شهاب سنگ رو – مثل شریعتی! – پیام فرشتگان نمی دونست. اما ناگهان یک حادثه خارق العاده رخ داد! داروین!! جهان نه تنها مکانیکی، که دارای تاریخی بسیار کهن و البته یک سیر تکاملی بود. اجداد ما، نه آدم ابوالبشر، که موجوداتی شبیه میمونها بودند. انتخاب طبیعی و جهش، دو رکن نظریه تکامل بودن و همه شواهد با اونها جور در می اومد. اما این یک فاجعه دیگه بود. کشیشهای مسیحی زمان ارسال آدم به زمین رو 4004 سال پیش از میلاد تخمین زده بودن! این کجا و ملیونها سال کجا...
داستان ادامه داشت. نسبیت انشتین نظریه ای نوین بود که مکانیک نیوتونی رو تکمیل – و شاید بهتره بگیم، رد! – می کرد. زمان به ابعاد سه گانه اضافه شده بود و ما نه در فضا، که در فضا – زمان زندگی می کردیم. سپس، نوبت به کوانتوم رسید، با اون حرفهای عجیب و غریبش که از همه عجیب تر اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بود! اما پدیده ای که به شدت برای من جالب بود و باعث شد به نوشتن این متن روی بیارم، استیون هاکینگ بود. داستان اینه که با حضور نسبیت عام و قانون دوم ترمودینامیک (افزایش دائمی بی نظمی در جهان) دانشمندان کم کم یک چیزهایی رو می فهمیدن. یک تکینگی (singularity) اولیه برای جهان پیش بینی شد و از دید فیزیکدانان، انفجار بزرگ آغاز جهان بود. جهان الان در حال بزرگ شدنه و از اون جالب تر به نظر هاکینگ جهان مرزی ندارد. تصور کنید: یک کیک کشمشی کروی که داره پف می کنه! کشمشها از هم دور می شن، کیک بزرگ می شه، اما مرزی وجود نداره! هاکینگ در توضیح مفهموک یک نظریه می گه : نظریه مثل یک قایقه. می زاریش روی آب و تا مدتی می مونه، اما بعد از مدتی غرق می شه! مثل نظریه های نیوتن. یک نظریه، یک حقیقت نیست! صرفا یک مدله که با شواهدی که ما از دنیا به دست آوردیم سازگاری داره. اما جالب اینه که نظریه های هاکینگ درست و حسابی هم روی آب تست نشدن! اینها صرفا نظریاتی ان که با شواهد فعلی جور در می آن و هیچ آزمایشی برای اونها در نظر گرفته نشده. از اون طرف تکامل داروین هم بعد از خودش با ایرادات زیادی مواجه شد و به کمک مندل و نئوداروینیسم ها دائما در حال اصلاحه.
اما این همه حرف زدم (و کلی حرف نزدم!) برای چی؟ فرض کنیم همه این نظریات درست : در گذشته دور، بیگ بنگ یا هرچیز دیگه ای رخ داده، جهان – و البته زمان – پدید اومده، حیات روی زمین شکل گرفته و در یک سیر تکاملی ما الان اینجائیم. هیچ کسی، تکرار می کنم : هیچ کس، نمی تونه ادعا کنه که در مورد این سوالات جواب داره: پیش از بیگ بنگ، چه بوده؟ (اصلا روشن نیست این سوال معنی داره یا نه!) و دوم اینکه : این جهان با این فرمولها، چرا به وجود اومده؟اینجا فیزیک و زیست شناسی بی شک به بن بست می رسن. (این نه فقط حرف من، که حرف راسل، هاکینگ و سید حسین نصر هم هست!) حالا اگه برای کسی، دونستن یا ندونستن این سوالات مهم نیست، خوب می ره و با فیزیک و زیست حال می کنه! اما اگه براش مهمه که هدف رو بفهمه و نه فقط چگونگی کارکرد رو، فیزیک و زیست شناسی – علم تجربی - جای خوبی نیست... نه!؟

Thursday, August 9, 2007

مبداء

اول اینطور فکر می کنم : بشریت همواره در توصیف جهان مشتاق بوده و دوست داشته پدیده های اطرافش را علت یابی کند! در زمانهای بسیار دور، با اسطوره ها، خدایگان گوناگون و ... جهان را توصیف می کرده است. نمونه اش را می توانیم در یکی از ادیانی که هم اکنون نیز در برخی مکانها موجود است و اعتقاداتی مانند تولد شیاطین از اژدهای اولیه!! و... مشاهده کنیم. سپس، مذهب وارد عمل شد. خدای یگانه! شهاب سنگهای آسمان پیامی اند از طرف فرشتگان برای دور کردن شیطان و پلیدی ها! زمین مرکز جهان است و انسان جانشین خدا بر روی زمین... سنگ را از بالا می اندازی، پایین می آید، چرا؟ چون هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، بازجوید روزگار وصل خویش... داستان ادامه پیدا می کند و انسانها کم کم می فهمند! کپرنیک می گوید که نه بابا! اون شهاب سنگها رو می شه با معادله ریاضی توصیف کرد و هیچ ربطی هم به شیاطین ندارن! گالیله هم می گه زمین می چرخه، نیوتون می گه نیرو برابر جرم در شتاب است و سنگ به زمین می آد چون نیرو بهش وارد می شه! و کم کم اوضاع بدتر هم می شه، آقای داروین سر کلش پیدا می شه و جهان قشنگ ما رو تبدیل به یک جهان تاریخی می کنه. طبیعت ارزش قدسی و شکوه خودش را از دست می ده و تبدیل می شه به یک سری فرمول ریاضی که طی تکامل اینی شدن که ما می بینیم... این حس بهم دست می ده که دیگه نمی شه طبیعت رو دید و گفت این شکوه علتی می خواد در نتیجه خدا وجود داره! این وسط یکی مثل هاکینگ پیدا می شه که تئوری همه چیز رو مطرح می کنه. با خودم فکر می کنم، اینها، همین لعنتی ها! دارن کم کم همه ی دنیا رو توصیف می کنن و هیچ جایی برای سوال باقی نمی زارن. بیگ بنگ، شکل گیری زمان و تشکیل جهان، نه!؟
بعد فکر می کنم که : فرض کن توصیفی کامل از جهان بدست بیاریم. اینکه علم کی و کجای تاریخ درست عمل کرده رو هم می زاریم کنار. فرض کن بیگ بنگ و تک تک رفتارهای جهان رو توصیف کردیم! اما یک لحظه چشم هام رو می بندم و به چیستی هستی فکر می کنم: من وجود دارم، جهانی طی یکسری فرایند شکل گرفته، من وجود دارم، این جهان حیات رو به خودی خود پدید آورده ودر یک سیر تکاملی به وجود اومدم، با این همه من وجود دارم و به چیستی هستی می اندیشم، فکر می کنم به یک سوال خیلی ساده که این همه درست، ولی بالاخره مبداءی وجود داشته یا نه؟ اینجا که می رسم مغزم نمی کشه! نه می تونم تصور کنم همه اینها بی دلیل، همین طوری از اول بودن و این اتفاقات افتاده، و نه می تونم خیال خودم رو راحت کنم و بگم یک خدا اون بالا این سیستم رو هدایت کرده و داشته اون رو تماشا کی کرده از اول! چرا نمی تونم این یکی رو تصور کنم؟ چون هم از خودم می پرسم اون خدا از کجا اومده و هم از خودم می پرسم این جهان برای تفریح خالقش خلق شده!؟ هیچ هدفی براش نمی فهمم. و البته نمی فهمم آدمهایی رو که به این سوال جواب "نمی دونم" می دن و رد می شن و دیگه بهش فکر نمی کنن. یعنی وجود یا عدم وجود خدا، یک انتخابه!؟
به اینها که فکر می کنم، بعد مطمئن می شم که اینجوری نمی شه، آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست، عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
تنها یه چیزه که این هیجان لحظه ایم رو کم می کنه و باعث می شه یک نفس عمیق بکشم و بتونم فکر کنم که باید چه کرد. سه روز می رم توی یه کوه و در و دشت، بشینم درست و حسابی فکر کنم. امشب تنهای تنها بودم، شنیدن خبر رفتنی شدن یکی از دوستام (به خارج) و این افکار پریشان شب غمناکی رو رغم زد... این عکسها نبودن چه می کردم!؟

Sunday, August 5, 2007

جستجو

چندی پیش بود، نمی دانم سه ماه اینطورها پیش بود که این فکر اجازه ورود به ذهن این حقیر را پیدا کرد که ممکن است اینهایی که در فکرت وحی منزل اند، نه تنها وحی منزل نباشند! بل چه بسا اصلا وحی منزلی وجود نداشته باشد! نترسید، کافر نشده ام، هرچند کفر می گویم! القصه، گذشت و گذشت و گذشت و ما خواندیم و فکر کردیم و بحث نمودیم و هرچه بیشتر می گذشت، بیشتر به اینکه می تواند اینهایی که به ما یاد داده اند، بعضی جاها یا همه اش چرند باشد پی بردیم. کم کم می فهمیدم که چرا نمازهای قضا کم نداشته ام: چون ایمان نداشته ام و تنها نواری بودم که کلی چیز روی آن رکورد شده بود. همین و بس
الان مدتی از آن زمان گذشته و در این مدت، هرچند پراکنده از فیزیک مدرن و داروینیسم و نئوداروینیسم و سید حسین نصر و جوادی آملی خوانده ام، اما این چند روز این را هم دریافته ام که اینگونه پراکنده خوانی، به هیچ جایم رهنمون نمی شود. در این مدت، سعی کرده ام کماکان به آنچه واجبات دینی اش می نامند عمل کنم. نه از روی ایمان، که از روی ترس! همان برهان شرط بندی پاسکال را می گویم که اگر خدا باشد و کارهایی که گفته است را نکنی فاتحه ات خوانده است! اما اگر نباشد و عمل کنی چیزی از دست نمی دهی جز عمری چند ده ساله! (چه روش مسخره ای!) چه می توان کرد؟ با این وضع به هم ریخته
وارد یک راه باریک تاریک با دیوارهای کاهگلی شده ام، باد و باران و برف محیط را فراگرفته اند، و راه بازگشتی نیست، یا نباید شک کنی و مثل همه آدمها - اقلا بیشتر آنها - خوش باشی و برای فریب خودت هم که شده کمی کتاب به اصطلاح عقیدتی بخوانی! (گذشته هایم را می گویم، کسی برداشت شخصی نکند!) و با عقاید و افکار آموزشی ات ادامه دهی، یا اینکه اگر شک کردی، اگر وارد راه باریک شدی، دیگه بازگشتی نداری! یا همون جا می مونی، یا اینکه اگه بخوای در بیای، باید از جون مایه بزاری
دیگه بدیهیه که آرامش، جز با دنبال چیستی هستی بودن به دست نمی آد، نه اقتصاد، نه حقوق و نه برق! باید در جستجوی حقیقت بود... حقیقت... چه مبهم
به دنبال آرامش ام، کمک می کنی؟؟

Wednesday, August 1, 2007

اول از همه

قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند، ما که رندیم و گدا! دیر مغان ما را بس...